بی شک شاملو برجسته ترین شاعریست که سیاسی سرود و در همه عمرش به دنبال آزادی بود.چه در زندان های شوروی و ساواک و بعد از سانسور کتاب کوچه و باقی سانسورهای قبل و بعد از انقلاب....
به نظرم شاملو شاعری بود که به دنبال جذب مخاطب نبود.حرفی نمی زد که همه خوششان بیاید.حرفهایش تلخ بود و با عینک واقع بینی.
شاملو سه بار ازدواج کرد.از ازدواج اولش 4 بچه دارد و دیگر هیچ.به گفته ی خودش تمام زندگیش آیدا ، همسر سومش بود.
شاملو تفسیر جدیدی از حافظ را بیان کرد.او اعتقاد داشت که شاید حافظ نه یک عارف مسلک بلکه یک رند ملحد بوده است.خرمشاهی نقد مفصلی در جواب این ادعا دارد که کاملا به جاست.ولی به نظرم بهتر است در این موارد دو ادیب مخاطب هم قرار بگیرند و اقای مطهری به خود اجازه ندهند که شاملو را نامحرم بخوانند.
شاملو اولین شاعری بود که حرف از عشق انسانی زد.البته با تاثیر پذیری از آیدا بعنوان معشوقه شاعر که البته این هم جز چیزهاییست که کمتر شاعری جرات میکند درباره اش بنویسد اما انگار شاملو در بند این مرزها نیست
دست بردار ، ز تو در عجب ام
به در بسته چه می کوبی سر
نیست ، می دانی ، در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در
در این باره:چند ماه پیش دانشگاه پزشکی مشهد یک جلسه پرسش و پاسخ با هوشنگ مرادی کرمانی ترتیب داده بود.اقای کرمانی صحبتش رو با این خاطره شروع کرد:
نقاشی نزد پادشاه کار میکرد و همیشه مناظر قشنگ و کودکانی چاق و خوشحال.مردانی فربه وزنانی غرق در زیبایی وآراسته به جواهرات می کشید و پادشاه از اینکه همچین مملکت گل و بلبلی داشت ذوق میکرد.یک روز نقاش یک نقاشی عجیب کشید.توی اون نقاشی بچه ها پابرهنه و خاکی بودند و وضع مردان و زنان هم تعریفی نداشت.خبری هم از سرسبزی و آبادانی نبود.وقتی این نقاشی را به پادشاه نشون داد پادشاه ازش پرسید که اینجا دیگه کجاست؟نقاش گفت که اینجا جایی است که من به دنیا آمدم و خانواده ام زندگی میکنند.پادشاه ناراحت شد و گفت:این مزخرفات چیه که میگی؟در مملکت من همچین جایی وجود ندارد.خلاصه قرار شد که یک روز پادشاه به آنجا برود و اگر حرف نقاش غلط بود سرش را ببرند.روز موعود فرارسید و پادشاه راهی شد.وقتی به اونجا رسید.زنان درلباسهایی ابریشمین و رنگایی شاد در مقابلش به رقص و شادی پرداختند.کودکان خوشحال بالا و پایین میپریدند و مردان شیپور میزدند ونهر آب از کوچه ها رد می شد.پادشاه خوشحال شد و قرار شد که سر نقاش را ببرند.نقاش رو برای اجرای حکم بردند.نقاش در آخرین لحظه از مادرش پرسید که از مردم آبادی چه خبر؟مادرش گفت:پسرم همه جا حرف توست.همه تو را دعا می کنند که باعث شدی بخاطر پادشاه آبادیمان را آباد کنند.
بعد از نقل این خاطره فضای مجلس مقداری سیاسی شدهمه میپرسیدند که شما نمیخواهید نقاش آرزوهایتان باشید.البته که اقای کرمانی هم طفره میرفتند و عقیده داشتند از پس ایشان برنمیاد.
در این موقع یکی از برادران ظاهرا بسیجی بلند شد و گفت شاعر نباید خودش رو درگیر مسائل سیاسی کند.این راز ماندگاری سهراب سپهری و فراموشی شاملوست.
ولی من فکر میکنم امثال شاملویند که میمانند.هیشه فکرهای متفاوت برجسته میشوند.پشت این قبیل عقاید جرات و جسارت بزرگیست که این افراد را متمایز میکند.